ساخت بزرگ‌ترین استودیوی تولید مجازی آسیا در ایران سید محمدرضا طاهری، شاگرد استاد شهریار، درگذشت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) + علت بازگشت «سیدبشیر حسینی» به تلویزیون با «داستان شد» جایزه ادبی گنکور به «کمال داوود» نویسنده فرانسوی ـ الجزایری رسید تصاویر نعیمه نظام‌دوست در سریال «لالایی» در باب اهمیت شناسنامه هویتی خراسان رضوی صحبت‌های مدیر شبکه نسیم درباره بازدید میلیونی «بگو بخند» پخش فصل جدید «پانتولیگ» با اجرای محمدرضا گلزار اعلام زمان خاک‌سپاری «محمدحسین عطارچیان»، خوش‌نویس پیشکسوت بازیگران «گلادیاتور ۲» در ژاپن پژمان بازغی با «ترانه‌ای عاشقانه برایم بخوان» در موزه سینما دلیل خداحافظی جشنواره برلین از رسانه اجتماعی ایکس چیست؟ سرپرست معاونت فرهنگی، اجتماعی و زیارت استانداری خراسان رضوی: نفوذ فرهنگ بیگانه با ارتقای آگاهی‌های عمومی و ترویج اخلاق ایرانی‌اسلامی تدبیر می‌شود نبرد یک «سیاه‌ماهی» در دل میراثی کهن | درباره فیلم کوتاه مشهدی که به سومین جشنواره میراث فرهنگی شیراز راه یافته است بیش از ۲۹۰۰ اثر مستند متقاضی حضور در «سینماحقیقت» گرد پیری بر چهره «لگولاس» بازیگر ارباب حلقه‌ها + عکس
سرخط خبرها

جهان آدم بزرگ‌ها ترسناک است

  • کد خبر: ۱۴۶۶۵۲
  • ۰۲ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۸
جهان آدم بزرگ‌ها ترسناک است
قصه شوهر فریده یکهو می‌رسید به جایی که مرد مفلوک خودش را توی حمام آتش می‌زند و یک هفته توی بیمارستان زنده نگهش می‌دارند، اما بیشتر از این زورشان نمی‌رسد و می‌میرد.

همه بچه‌ها موجودات معصومی نیستند. به معصومیتشان در آن لحظه‌ای فکر کنید که یک موسی کوتقی را از پا‌های لاغرش گرفته باشند و گردنش، گردن نازکش به سمت زمین لق بزند و هنوز ته مانده‌ای از جان سمجش توی بال راستش باقی مانده باشد... شاید فقط یک مادر بتواند آن قدر بی رحم باشد که دلش از این کار‌های بچه اش قیلی ویلی برود. کلا زندگی چیز‌های غم انگیز زیادی دارد. یکی اش مردن صورت‌هایی است که فقط شبحی از آن‌ها می‌ماند و سرگردان توی دنیا می‌چرخند و می‌خندند و زندگی می‌کنند. فریده یکی از همین‌ها بود که یک روز روی خودش سرتاپا نفت ریخت و تمام قد سوخت. نه اینکه این کار را واقعا کرده باشد... گفتن این چیز‌ها گاهی خیلی سخت می‌شود. باید جمله درست را توی هوا قاپید و ادامه اش را مثل یک پیرزن جنگلی بافت و بافت... فریده را در لباسی با گل‌های درشت لیلیوم به یاد می‌آورم. حالا حتی به همین هم شک دارم.

معلوم نیست واقعا چنین لباسی داشت یا توی تصورم وجود این آدم چنان گل داده بود که این گل‌ها سرایت کرده بود به لباس هایش. فریده آن موقع دانشگاهی بود و هربار توی راه پله‌ها ما را می‌دید که جانوری را گیر انداخته ایم می‌گفت که چطور دلتان آمده موجود به این بی پناهی را اذیت کنید. تمام آن زنبورگاوی‌ها و خرمگس‌ها و کبوتر‌ها شانس آوردند که فریده وساطت کرده بود. به ما می‌گفت اگر ولشان کنیم به ما کتاب داستان می‌دهد بخوانیم و اگر بچه‌های خوبی باشیم یک جعبه مدادرنگی هم جایزه می‌دهد.

همان موقع که این‌ها را می‌گفت می‌دیدیم که چطور چشم هایش از فرط مهربانی می‌درخشد و برق‌ می‌زند. طوری که دلمان می‌خواست فریده مادرمان باشد. ما به امید همین‌ها بود که جک و جانور‌ها را بی خیال می‌شدیم تا در عوض آن آتش به پاکردن‌هایی که برایمان تکراری شده بودند، ردیف توی پله‌ها بنشینیم و داستان بخوانیم و بلندبلند بخندیم. جا‌های بامزه اش را چندبار تکرار می‌کردیم. همان موقع حرفش شد که دایی دومم قرار است با فریده ازدواج کند. اما تمام قضیه سر همین تناقضی است که توی بچگی برایمان قابل حل نبود. آخرش فریده دایی را قال گذاشت و معلوم شد هم زمان با یک نفر دیگر هم قول و قرار گذاشته بود.

بین بزرگ تر‌ها حرفش شده بود که طرف خانواده پول داری داشته و به همه ما از همان کلاس اول یاد داده بودند علامت را به سمت عدد بزرگ‌تر بگذاریم. بعد‌ها هم چیزی شنیدیم که برق از کله همه ما پراند. آن پسر دیگر که شوهر فریده شده بود یک روز متوجه می‌شود پای یک مرد دیگر هم در میان است. مردی که جایی توی سایه ایستاده. ما آن موقع این چیز‌ها را نصفه نیمه می‌فهمیدیم فقط می‌دانستیم بزرگ تر‌ها دارند درباره مسائلی حرف می‌زنند که اندازه مغز ما نیست.

برای همین مجبور بودیم بین چیز‌هایی که یک درمیان می‌فهمیم یک جور ارتباطی درست کنیم و با وصله و پینه اصل قصه را برای خودمان سرهم کنیم. قصه شوهر فریده یکهو می‌رسید به جایی که مرد مفلوک خودش را توی حمام آتش می‌زند و یک هفته توی بیمارستان زنده نگهش می‌دارند، اما بیشتر از این زورشان نمی‌رسد و می‌میرد.  مدت زیادی از این ماجرا‌ها گذشته بود. ما رسیده بودیم به سن نوجوانی که برای آخرین بار فریده را توی شهرک دیدم. مانتویی به رنگ شن پوشیده بود؛ رنگی که هیچ گیاهی در آن نمی‌روید. انگار پاییز زده بود به تمام آن لیلیوم‌های ارغوانی.

صورتش کمی آفتاب سوخته شده بود و چشم هایش... مرا یاد ترانه‌ای از پینک فلوید انداخت: «هرگز فکر نمی‌کردم درخشش چشمانت را از دست بدهی» آنجا فقط جسدی سوخته از فریده‌ای که می‌شناختیم ایستاده بود و در خلوتی شهرک زیر آفتاب عبور می‌کرد. دلم می‌خواست آن لحظه بپرسم کدامش کیف بیشتری می‌دهد؛ شکستن دل یک آدم، قال گذاشتن یک نفر، کشتن رفیقت یا کار دیگری که هنوز طعمش را نچشیده بودیم؟ برای ما که آتش زدن زنبورگاوی‌ها خیلی کیف می‌داد. چیدن بال‌های شیشه‌ای خرمگس لذت بخش بود؛ مخصوصا وقتی وزوز تندی می‌کرد و تازه دوزاری اش می‌افتاد که دیگر قرار نیست پرواز کند. گوشت گنجشک خوش طعم‌ترین گوشت دنیاست.

ولی آدم‌ها را امتحان نکرده بودیم. چون زورمان فقط به جک و جانور‌ها می‌رسید؛ به خرخاکی‌ها که زیر پا لهشان کنیم، به گنجشک‌ها که با یک تیر چینه دانشان را بدریم، به موسی کوتقی‌ها که نگاه آرامشان را کور کنیم، به زنگ در‌ها که زیر شستمان یک سره نگهشان داریم...، ولی زورمان به آدم‌ها نمی‌رسید. نه دل شکستن بلد بودیم نه بیچاره کردن و نه غریب کشی، چون اگر زورمان به این چیز‌ها می‌رسید... حتما آن‌ها را هم انجام می‌دادیم و آدم‌ها را تکه و پاره می‌کردیم و از خیر احدی نمی‌گذشتیم. برخی بچه‌ها موجودات معصومی نیستند، اما جهان بزرگ تر‌ها چنان متناقض و ترسناک است که اصلا به زحمت بزرگ شدن نمی‌ارزد. برای همه درخشش‌های خاموش نشدنی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->